داستان انگلیسی «پیانو» + ترجمه فارسی – قسمت دوم

داستان انگلیسی + ترجمه فارسی

(پیانو) THE PIANO

A Poor Boy

پسر فقیر

The teacher’s name was Mr Grey. He was grey, like his name: he was old and grey and tired. Everything about him was grey: grey suit, grey shirt, grey hair and a long, thin, grey face. When he smiled the children saw his long, grey teeth. But he did not often smile.

نام معلم آقای گری بود. خاکستری بود، مثل اسم خودش: پیر و خاکستری و خسته بود. همه چیز درباره او خاکستری بود: کت و شلوار خاکستری، پیراهن خاکستری، موهای خاکستری و یک صورت کشیده و لاغر و خاکستری. وقتی لبخند زد بچه ها دندان های بلند و خاکستری اش را دیدند. اما او اغلب لبخند نمی زد.

Mr Grey did not enjoy his job. He did not like children. ‘Why does he work here?’ one of the children asked one day. ‘He doesn’t like us.’ ‘But he likes the long school holidays!’ said Tony.

آقای گری از کارش لذت نمی برد. بچه ها را دوست نداشت. یک روز یکی از بچه ها پرسید “چرا او اینجا کار می کند؟ او ما را دوست ندارد.” تونی گفت: اما او تعطیلات طولانی مدرسه را دوست دارد!

The other children laughed. They thought that was a very clever answer. But Tony was not a clever boy. He was big and slow and silent. He did not enjoy his lessons. Usually he just sat at his desk and waited quietly for four o’clock to come, when he could go home. But Tuesday mornings were different, because Tuesday was music day.

بچه های دیگر خندیدند. آنها فکر می کردند که پاسخ او بسیار هوشمندانه بود. اما تونی پسر باهوشی نبود. او بزرگ و کند و ساکت بود. از درسش لذت نمی برد. معمولا او فقط پشت میزش می نشست و بی سر و صدا و ساکت منتظر می ماند تا ساعت 4 شود، زمانی که بتواند به خانه برود. اما صبح های سه شنبه متفاوت بود، زیرا سه شنبه روز موسیقی بود.

پیشنهادهای ویژه

دانلود کتاب داستان انگلیسی با معنی

بسته کامل کتابهای داستان انگلیسی (PDF, MP3)

صدها کتاب داستان سطح بندی شده، بهترین منبع برای یادگیری و تقویت زبان با داستان

داستانهای کوتاه طنز انگلیسی با ترجمه فارسی

نرم افزار داستانهای کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی (ویژه اندروید)

داستانهای کوتاه سطح بندی شده، همراه با فایل صوتی و هایلایت هوشمند و تمرین

اپلیکیشن درک مطلب و خواندن

نرم افزار تقویت درک مطلب انگلیسی (ویژه اندروید)

متن های مخصوص درک مطلب با ترجمه فارسی، همراه با فایل صوتی و هایلایت هوشمند و تمرین

Every Tuesday morning an old lady called Mrs Lark came to the school. Mrs Lark played the piano and the children sang. She was not a very good pianist, but she liked children and she enjoyed her work. She knew a lot of songs too. Every Tuesday her fat little fingers flew like birds up and down the keys of the piano. The children sang like birds, too. Then twelve o’clock came. Mrs Lark said ‘goodbye’ and locked up the piano for another week.

هر سه شنبه صبح یک خانم مسن به نام خانم لارک به مدرسه می آمد. خانم لارک پیانو می زد و بچه ها آواز می خواندند. او پیانیست خیلی خوبی نبود، اما بچه ها را دوست داشت و از کارش لذت می برد. همچنین او آهنگ های زیادی هم می دانست. هر سه شنبه انگشتان کوچک و تپل او روی کلیدهای پیانو مانند پرندگان به بالا و پایین پرواز کردند. بچه ها هم مثل پرندگان آواز می خواندند. ساعت دوازده شد. خانم لارک گفت “خداحافظ” و پیانو را تا یک هفته دیگر قفل کرد.

Tony did not often hear music. His family was poor, and poor people did not often hear music. There was no TV or radio in those days. There were concerts in the town, of course, but poor people did not go to concerts.

تونی اغلب موسیقی گوش نمی داد. خانواده اش فقیر بودند، و مردم فقیر اغلب موسیقی گوش نمی دادند. در آن روزها تلویزیون یا رادیو وجود نداشت. البته کنسرت هایی در شهر برگزار می شد، اما مردم فقیر به کنسرت نمی رفتند.

Sometimes an Italian street musician came to town. He had a little piano on wheels, and a poor thin monkey which sat on top of it. The people came out of their houses to listen to his music. Then the monkey went round with a little tin cup. ‘Give us a penny!’ sang the musician. But when the monkey came back, the tin cup was always empty. The musician shook his head and pushed his little piano away.

گاهی یک نوازنده خیابانی ایتالیایی به شهر می آمد. او یک پیانوی کوچک روی چرخ داشت و یک میمون ضعیف و لاغر که روی آن (پیانو) می نشست. مردم از خانه هایشان برای گوش دادن به موسیقی او بیرون می آمدند. میمون با یک فنجان حلبی کوچک دور تا دور (برای جمع کردن پول) می چرخید. نوازنده می خواند، “یک پنی به ما بده!” اما وقتی میمون بر می گشت، فنجان حلبی همیشه خالی بود. نوازنده سرش را تکان داد و پیانوی کوچکش را به کناری پرت کرد.

There were six children in the Evans family, and Tony was the oldest. They lived in a very small house at the end of a long, grey street. The toilet was outside, in the yard. There was no bathroom. Everybody washed in the kitchen.

در خانواده ایوانز شش فرزند وجود داشت و تونی بزرگ ترین بچه بود. آنها در یک خانه بسیار کوچک در انتهای یک خیابان دراز و خاکستری زندگی می کردند. توالت بیرون از خانه در حیاط بود. حمامی وجود نداشت. همه (خودشان) را در آشپزخانه می شستند.

On Saturday evenings everybody in the family had a bath one after another in an old tin bath in front of the fire. It took all evening. Every Monday Mrs Evans washed all the family’s clothes in the tin bath. But the Evans were clean and they had enough to eat. Tony did not feel poor, because all his friends were poor too.

شنبه عصر همه اعضای خانواده یکی پس از دیگری در یک وان حلبی قدیمی در مقابل آتش حمام می کردند. تمام عصر طول می کشید. هر دوشنبه خانم ایوانز تمام لباس های خانواده را در وان حلبی می شست. اما خانواده ایوانز تمیز بودند و به اندازه کافی برای خوردن داشتند. تونی احساس فقیری نمی کرد، زیرا تمام دوستانش هم فقیر بودند.

In those days, poor children usually left school when they were thirteen. Most of Tony’s friends found jobs in shops or factories in the town. Tony did not want to work in a shop or a factory. But he needed a job because his family needed the money.

در آن روزها، بچه های فقیر معمولاً وقتی سیزده ساله بودند، مدرسه را ترک می کردند. بیشتر دوستان تونی در مغازه ها یا کارخانه های شهر شغل پیدا کردند. تونی نمی خواست در مغازه یا کارخانه کار کند. اما او به یک شغل نیاز داشت چون خانواده اش به پول نیاز داشتند.

A few days after his thirteenth birthday, Tony left school too. He began to look for a job. But he was unlucky. The factory did not want him. The shops did not want him. Then his mother thought, ‘What about farming?’

چند روز بعد از تولد سیزده سالگی اش، تونی هم مدرسه را ترک کرد. او شروع به پیدا کردن کار کرد. اما او بد شانس بود. کارخانه او را نمی خواست. مغازه ها او را نمی خواستند. سپس مادرش فکر کرد: «نظرت در مورد کشاورزی چیه؟”

One hot summer afternoon she decided to take her son to a farm outside the town. ‘I worked on Mr Wood’s farm when I was young,’ she told Tony. ‘Then I met your father and we moved to the town. But I enjoyed farm work, and I think you’ll like it too … I wrote to Mr Wood last week and asked him to give you a job on the farm. That will be better than the factory.’

یک بعدازظهر گرم تابستانی مادرش تصمیم گرفت پسرش را به مزرعه ای خارج از شهر ببرد. او به تونی گفت: زمانی که جوان بودم، در مزرعه آقای وود کار می کردم. سپس با پدرت آشنا شدم و به شهر نقل مکان کردیم. اما من از کار مزرعه لذت می بردم و فکر می کنم تو هم خوشت میاد … هفته گذشته به آقای وود نامه نوشتم و از او درخواست کردم که به تو شغلی در مزرعه بدهد. این بهتر از کارخانه خواهد بود.

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
لطفا محصول اضافی مورد نظر را انتخاب کنید
اسکرول به بالا