داستان انگلیسی با فایل صوتی + ترجمه فارسی – قسمت هفتم

داستان انگلیسی با ترجمه + فایل صوتی

(پیانو) THE PIANO

The Music Competition

مسابقات موسیقی

Tony worked and worked. He got up at six every morning. He worked on the farm until four o’clock in the afternoon. But every minute of the day, music filled his mind.

تونی کار کرد و کار کرد. هر روز ساعت شش از خواب بیدار می شد. تا ساعت چهار بعد از ظهر در مزرعه کار می کرد. اما هر دقیقه از روز، موسیقی ذهن او را پر می کرد.

At four o’clock he cycled to his piano lesson with Mr Gordon. He practised until seven o’clock, then he cycled back to the farm for supper. After supper he read Mr Gordon’s music books. Often he fell asleep at the kitchen table.

ساعت چهار او با آقای گوردون به کلاس پیانو رفت. او تا ساعت هفت تمرین کرد، سپس برای صرف شام به مزرعه برگشت. بعد از شام او کتاب های موسیقی آقای گوردون را خواند. اغلب پشت میز آشپزخانه به خواب می رفت.

At night, while he slept, his mind was still full of music. Small black notes danced in front of his eyes. When he woke up the music was still there. Tony lived in a world of music.

شب، هنگام خواب هنوز ذهنش پر از موسیقی بود. نت های سیاه کوچک جلوی چشمانش می رقصیدند. وقتی از خواب بیدار شد موسیقی هنوز آنجا بود. تونی در دنیای موسیقی زندگی می کرد.

The leaves fell from the trees. Winter came. It was dark when Tony got up in the mornings. It was dark when he cycled to his piano lesson, and it was dark when he cycled back to the farm again. Sometimes it snowed. Then he had to walk to and from the school. But he never missed a lesson. ‘How’s the boy getting on?’ the farmer asked Mr Gordon one day.

برگها از درختان افتادند. زمستان آمد. صبح ها که تونی بیدار می شد، هوا تاریک بود. وقتی با دوچرخه به سمت (یادگیری) درس پیانو می رفت، هوا تاریک بود و وقتی دوباره با دوچرخه به مزرعه برمی گشت، (هوا) تاریک بود. گاهی برف می آمد. سپس مجبور می شد، پیاده به مدرسه برود و برگردد. اما او هرگز درسی را از دست نداد. یک روز کشاورز از آقای گوردون پرسید: “پسر (تونی) چطور پیش رفته است؟”

پیشنهادهای ویژه

دانلود کتاب داستان انگلیسی با معنی

بسته کامل کتابهای داستان انگلیسی (PDF, MP3)

صدها کتاب داستان سطح بندی شده، بهترین منبع برای یادگیری و تقویت زبان با داستان

داستانهای کوتاه طنز انگلیسی با ترجمه فارسی

نرم افزار داستانهای کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی (ویژه اندروید)

داستانهای کوتاه سطح بندی شده، همراه با فایل صوتی و هایلایت هوشمند و تمرین

اپلیکیشن درک مطلب و خواندن

نرم افزار تقویت درک مطلب انگلیسی (ویژه اندروید)

متن های مخصوص درک مطلب با ترجمه فارسی، همراه با فایل صوتی و هایلایت هوشمند و تمرین

‘Very well,’ said the teacher. ‘But he’s too quick for me. Soon he’ll need a real teacher.’ Spring came, and the trees were green again. ‘There’s a music competition in the town on June 12th,’ said Mr Gordon one evening. ‘Can I go and listen?’ asked Tony. ‘No,’ said his teacher. ‘I will go and listen. You are going to play in the competition.’ ‘But I can’t do that! I need to practise more. I’m not ready!’ said Tony.

معلم گفت: خیلی خوب. اما او برای من خیلی سریع است (سطح یادگیری او بالاتر از من شده است). به زودی او به یک معلم واقعی نیاز خواهد داشت. بهار آمد و درختان دوباره سبز شدند. آقای گوردون یک شب گفت: «در 12 ژوئن یک مسابقه موسیقی در شهر برگزار می شود. تونی پرسید: آیا می توانم بروم و گوش کنم؟ معلمش گفت: نه. من می روم و گوش می دهم. تو قرار است در مسابقات اجرا کنی. تونی گفت: اما من نمی توانم این کار را انجام دهم! باید بیشتر تمرین کنم. آماده نیستم!

‘You will be ready,’ said his teacher quietly. Mr Gordon was a kind old man. But he made Tony practise for four hours every day. Another boy helped Mr Wood on the farm while Tony practised for the competition.

معلمش به آرامی گفت: “تو آماده خواهی بود.” آقای گوردون پیرمرد مهربانی بود. اما او کاری کرد که تونی هر روز چهار ساعت تمرین کند. در حالی که تونی برای مسابقه تمرین می کرد، پسر دیگری به آقای وود در مزرعه کمک کرد.

‘Two weeks to go before the competition,’ said Mr Gordon one evening. ‘Look, this is the programme.’ The programme was big and beautiful and expensive. Tony looked for his name. He found it. ‘Anthony Evans, aged 15. Piano.’

یک شب آقای گوردون گفت: «دو هفته مانده به مسابقه». ببین، این برنامه است. برنامه بزرگ و زیبا و پر هزینه بود. تونی دنبال اسمش می گشت. او آن را پیدا کرد. “آنتونی ایوانز، 15 ساله. پیانو.”

‘Nobody calls me Anthony,’ he said. ‘Why can’t they call me Tony?’ ‘Tony is a boy’s name,’ said Mr Gordon. ‘Anthony is a man’s name. Tony Evans was a farm boy. Anthony Evans is a musician. One day, Anthony Evans will be famous all over the world. And from today I’m going to call you Anthony.’

او گفت: “هیچ کس مرا آنتونی صدا نمی کند.” “چرا نمی توانند من را تونی صدا کنند؟” آقای گوردون گفت: «تونی نام پسرانه است. آنتونی نام مردانه است. تونی ایوانز پسر مزرعه بود. آنتونی ایوانز نوازنده است. روزی آنتونی ایوانز در سراسر جهان مشهور خواهد شد. و از امروز قرار است تو را آنتونی صدا کنم.

On the morning of the competition Mr and Mrs Wood and Anthony went into town in the car. While Mr Wood had a drink with some friends, Mrs Wood took Anthony shopping. She bought him a new brown suit and a new white shirt. Then she took him into a shoe shop – and Pip’s father sold her some new shoes for Anthony.

صبح روز مسابقه آقا و خانم وود و آنتونی با ماشین به شهر رفتند. در حالی که آقای وود با دوستانش نوشیدنی می‌نوشید، خانم وود آنتونی را به خرید برد. او برای او یک کت و شلوار قهوه ای جدید و یک پیراهن سفید نو خرید. سپس او را به یک مغازه کفش فروشی برد – و پدر پیپ چند کفش جدید برای آنتونی، به او (خانم وود) فروخت.

They were beautiful shoes. They shone like glass and Mrs Wood liked them very much. The shoes were too small and they hurt Anthony’s feet. But he did not say anything – what could he say?

کفش های زیبایی بودند. آنها مانند شیشه می درخشیدند و خانم وود آنها را بسیار دوست داشت. کفش ها خیلی کوچک بودند و به پاهای آنتونی آسیب می زدند. اما او چیزی نگفت – چه می توانست بگوید؟

Mrs Wood paid for the shoes, and Pip’s father put them in a box. ‘I hear you’re playing in the music competition tonight,’ he said to Anthony. ‘I saw your name in the programme. Anthony Evans – it sounds wonderful. Good luck!’

خانم وود هزینه کفش ها را پرداخت کرد و پدر پیپ آنها را در جعبه گذاشت. او به آنتونی گفت: “شنیده ام که امشب در مسابقه موسیقی اجرا داری.” من نام شما را در برنامه دیدم. آنتونی ایوانز – فوق العاده به نظر می رسد. موفق باشید!’

In the evening the Wood family and Anthony drove to Mr Gordon’s house. Mr Gordon came out. He was wearing his best suit. ‘You look wonderful, Mr Gordon!’ laughed Mrs Wood. ‘Are you getting married?’ The old man got into the car and they all drove to the competition. The Woods went to their seats, but Mr Gordon took Anthony through the stage door. He took him to a room behind the stage. A lot of musicians were waiting there. The women were wearing long dresses. The men were wearing evening suits. Nobody spoke to Anthony.

عصر، خانواده وود و آنتونی با ماشین به خانه آقای گوردون رفتند. آقای گوردون بیرون آمد. بهترین کت و شلوارش را پوشیده بود. خانم وود خندید. شما فوق العاده به نظر می رسید، آقای گوردون! ‘دارید ازدواج میکنید؟’ پیرمرد سوار ماشین شد و همه به سمت (محل برگزاری) مسابقه حرکت کردند. خانواده وود روی صندلی های خود رفتند، اما آقای گوردون، آنتونی را از درب صحنه برد. او را به اتاقی پشت صحنه برد. تعداد زیادی از نوازندگان در آنجا منتظر بودند. زنها لباسهای بلند پوشیده بودند. مردان کت و شلوار شب پوشیده بودند. هیچ کس با آنتونی صحبت نکرد.

‘Goodbye, my boy,’ said Mr Gordon, ‘and good luck.’ Anthony sat in the waiting room for a long time. His feet hurt. They burned like fire. His hands felt cold. They were shaking. From a long way away he heard the sound of a piano. Every few minutes a man came in and called someone’s name. After a long time the man came in and said, ‘Mr Evans, please.’ Anthony did not move. Nobody usually called him Mr Evans! ‘Mr Anthony Evans, please!’ said the man again.

آقای گوردون گفت: خداحافظ پسرم، موفق باشی. آنتونی مدت زیادی در اتاق انتظار نشست. پاهایش درد می کرد. مثل آتش می سوختند. دستانش یخ کرده بود و می لرزیدند. از دور صدای پیانو را شنید. هر چند دقیقه یک مرد وارد می شد و نام کسی را صدا می کرد. بعد از مدتی مرد وارد شد و گفت: “آقای ایوانز، لطفا.” آنتونی حرکتی نکرد. معمولا هیچ کس او را آقای ایوانز صدا نمی کرد! مرد دوباره گفت: آقای آنتونی ایوانز، لطفا!

‘Come along — we haven’t got all night!’ Anthony got up. ‘Oh, my feet hurt!’ he thought. He followed the man up some stairs. ‘I’m walking like Charlie Chaplin,’ he thought. ‘Everybody will laugh at me.’

آنتونی بلند شد (به پاهای خود گفت) : “بیا – ما تمام شب را نداریم!” او فکر کرد: “اوه، پاهای من درد می کند!” او به دنبال مرد از چند پله بالا رفت. او فکر کرد: «من مثل چارلی چاپلین راه می روم. همه به من خواهند خندید.

He walked on to the stage and sat down at the big piano. The dark wood shone like glass. He could see his face in it. He turned round and looked at the sea of faces. He could not see the Wood family. He could not see Mr Gordon. But suddenly Anthony felt their love and their kindness. His feet stopped hurting, his hands stopped shaking. He touched the piano. It was much bigger than the old piano in the classroom. The keys looked very clean and new. He wanted to touch them.

به سمت صحنه رفت و پشت پیانوی بزرگ نشست. چوب تیره، مانند شیشه می درخشید. می توانست صورتش را در آن ببیند. چرخید و به دریای چهره ها نگاه کرد. او نمی توانست خانواده وود را ببیند. او نتوانست آقای گوردون را ببیند. اما ناگهان آنتونی عشق و مهربانی آنها را احساس کرد. پاهایش دیگر درد نمی‌کردند، دست‌هایش نمی‌ لرزیدند. پیانو را لمس کرد. خیلی بزرگتر از پیانوی قدیمی کلاس بود. کلیدها بسیار تمیز و نو به نظر می رسیدند. می خواست آنها را لمس کند.

‘Well,’ he said to himself, ‘of course I want to touch them. That’s why I’m here!’ And he began to play. He forgot about himself. He forgot about all the strange people in the theatre, and he just played for his friends. He played for Mr and Mrs Wood. He played for Linda. He played for Mr Gordon. And he played for old Mrs Lark. ‘Where are you now, Mrs Lark?’

با خود گفت: «خب، البته که من می‌خواهم آنها را لمس کنم. به همین دلیل است که من اینجا هستم! و شروع به نواختن کرد. خودش را فراموش کرده بود. او همه افراد عجیب و غریب را در تئاتر فراموش کرده بود و فقط برای دوستانش می نواخت. او برای آقا و خانم وود می نواخت. او برای لیندا می نواخت. او برای آقای گوردون می نواخت. و برای خانم لارک پیر می نواخت. خانم لارک الان کجاست؟

he thought. ‘Do you remember Tony Evans? You gave us a lot of happiness, Mrs Lark. Thank you. Thank you.’ His hands flew over the piano keys. Beautiful sounds filled the theatre.

او فکر کرد. تونی ایوانز را به خاطر دارید؟ شما به ما شادی زیادی دادید، خانم لارک. متشکرم. متشکرم.’ دستانش روی کلیدهای پیانو پرواز می کردند. صداهای زیبا تئاتر را پر کرده بود.

‘He’s going to win the competition,’ Mr Gordon said to himself. ‘And this is the happiest day of my life.’ And Anthony won the competition. He knew that he was the winner because he saw his photograph in the newspaper the next day. But he could not remember anything about it. All he remembered was his feet.

آقای گوردون با خود گفت: “او در رقابت برنده خواهد شد.” “و این شادترین روز زندگی من است.” و آنتونی برنده مسابقه شد. او می دانست که او برنده است زیرا روز بعد عکس خود را در روزنامه دید. اما او چیزی در مورد آن به یاد نمی آورد. تنها چیزی که به یاد داشت، پاهایش بود.

When he got out of the car, he could not walk. His new shoes hurt him too much. Mr Wood helped him into the kitchen while Mrs Wood filled an old tin bath with warm water. Linda took Anthony’s shoes off. His feet were very hot and red. He put them in the warm water. ‘This is wonderful,’ he said. ‘You’ve won!’ shouted Mrs Wood. ‘Forget about your feet, boy – you’ve won the competition! This is the most important night in your life!’

وقتی از ماشین پیاده شد، نمی توانست راه برود. کفش های جدیدش خیلی به (پای) او آسیب زدند. آقای وود به او کمک کرد تا وارد آشپزخانه شود، در حالی که خانم وود یک حمام حلبی قدیمی را با آب گرم پر کرده بود. لیندا کفش های آنتونی را در آورد. پاهایش خیلی داغ و قرمز شده بود. آنها را در آب گرم گذاشت. او گفت: “این فوق العاده است.” ‘تو برنده شدی!’ خانم وود فریاد زد. پاهایت را فراموش کن پسر – تو برنده مسابقه شدی! این مهمترین شب زندگی توست!’

But Anthony was too tired to answer. They helped him up to bed, and he slept until nine o’clock the next morning. Linda brought him breakfast in bed. He felt very strange and uncomfortable. ‘I’ve never had breakfast in bed before,’ he told her.

اما آنتونی آنقدر خسته بود که نمی توانست جواب بدهد. به او کمک کردند تا بخوابد و او تا ساعت نه صبح روز بعد خوابید. لیندا برای او صبحانه را در رختخواب آورد. او احساس بسیار عجیب و ناخوشایندی داشت. او (تونی) به او (لیندا) گفت: “من قبلاً هرگز در رختخواب صبحانه نخورده ام.”

پیشنهادهای ویژه

دانلود کتاب داستان انگلیسی با معنی

بسته کامل کتابهای داستان انگلیسی (PDF, MP3)

صدها کتاب داستان سطح بندی شده، بهترین منبع برای یادگیری و تقویت زبان با داستان

داستانهای کوتاه طنز انگلیسی با ترجمه فارسی

نرم افزار داستانهای کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی (ویژه اندروید)

داستانهای کوتاه سطح بندی شده، همراه با فایل صوتی و هایلایت هوشمند و تمرین

اپلیکیشن درک مطلب و خواندن

نرم افزار تقویت درک مطلب انگلیسی (ویژه اندروید)

متن های مخصوص درک مطلب با ترجمه فارسی، همراه با فایل صوتی و هایلایت هوشمند و تمرین

ارسال یک دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سبد خرید
لطفا محصول اضافی مورد نظر را انتخاب کنید
اسکرول به بالا